داستان هایی از بهلول
وبلاگ علمی - تفریح دبیرستان البرز
نظر یادتون نره!
aboutaleb 1- بهلول و دوست خود : شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد ، چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقاً خرش لنگ شد و به زمین افتاد آن شخص با سابقه دوستی که با بهلول داشت بهلول را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را بهاو بدهد و بارش را به منزل به رساند . چون بهلول قبلاً قسمخورده بود که الاغش را به کسیندهد به آن مرد گفت : الاغ من نیست . اتفاقاً صدای الاغ بلند شدو بنای عرعر کردن را گذارد . آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و می گویی نیست . بهلول گفت عجب دوست احمقی هستیتو ، پنجاه سال با من رفیقی ، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می نمایی ؟ ‎ aboutaleb 2- بهلول و مستخدم :‏ ‎ آورده اند که یکی از مستخدمینخلیفه هارون الرشید ماست خورده و قدری ماست در ریشش ریخته بودبهلول از او سوال نمود چه خورده ، مستخدم برای تمسخر گفت : کبوتر خورده ام . بهلول جواب داد قبل از آن که به گویی من دانسته بودم . مستخدم پرسید از کجا می دانستی ؟ بهلولگفت چون فضله ای بر ریشت نمودار است .‏ ‎ aboutaleb 3- بهلول و مرد شیاد :‏ ‎ آورده اند که بهلول سکه طلاییدر دست داشت و با آن بازی می نمود . شیادی چون شنیده بود کهبهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگاست به تو می دهم ! بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم ! اگرسه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی . شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت : خوب الاغ جون چون تو با این خریت فهمیدی سکه در دست من است از طلاست . من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آنمرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .‏ ‎ aboutaleb 4- بهلول و دزد :‏ ‎ گویند روزی بهلول کفش نو پوشیده بود داخل مسجدی شد تا نماز بگذارد در آن محل مردی را دید که به کفش های او نگاه می کند فهمید که طمع به کفش او دارد ناچار با کفش به نماز ایستاد آن دزد گفت با کفش نماز نباشد . بهلول گفت ، اگر نماز نباشد کفش باشد !‏ ‎ aboutaleb 5- بهلول و سوداگر : روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم ؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه . آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقاً پس از چندماهی فروخت و سود فراوان برد . باز روزی به بهلول بر خورد . این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم ؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه . سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبارنمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده ، گفتی آهن بخر وپنبه ، نفعی برده . ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی ؟ تمام سرمایه من از بین رفت . بهلول در جواب آن مرد گفت روزاول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانهصدا زدی ، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلبرا درک نمود .‏ ‎ aboutaleb 6- بهلول و عطیه خلیفه :‏ ‎ روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که آن را در میان فقرا و نیازمندان تقسیم نماید بهلول وجه را گرفت و بعد از لحظه ای به خود خلیفه رد کرد . هارون از علت آن سوال نمود. بهلول جواب داد که من هر چه فکر کردم از خود خلیفه محتاج تر و فقیر تر کسی نیست . این بود که من وجه را به خود خلیفه رد کردم . چون می بینم مامورین و گماشتگان تو در دکان ها ایستاده و به ضرب تازیانه مالیات و باج و خراج از مردم می گیرند و در خزانه تو می ریزند و از این جهت دیدم که احتیاج تو از همه بیشتر است لذا وجه را به شما بر گرداندم .‏ ‎ aboutaleb 7- بهلول و وزیر :‏ ‎ روزی وزیر خلیفه به تمسخر بهلول را گفت : خلیفه تو را حاکمبه سگ و خروس و خوک نموده است. بهلول جواب داد پس از این ساعت قدم از فرمان من بیرون منه ، که رعیت منی . همراهان وزیر همه به خنده افتادند و وزیر از جواب بهلول منفعل و خجل گردید .

aks

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 4
بازدید کل : 28072
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

خطاطي نستعليق آنلاين
Google

‎در این وبلاگ‎
‎کل اینترنت